سلام من ده ساله ازدواج کردم و یک خواهر دارم که از من کوچیکتره. ایشون تازه دو ماهه که نامزد کردن. شوهر خواهرم ده سال از خواهرم بزرگتره و قبلا با هم دوست بودن چند ماه. زمان خواستگاری با اینکه پدرم مخالف بود و میگفت باید عقد کنید اونا با بهانه های مسخره مجبورمون کردن به صیغه رضایت بدیم. در حقیقت از اونجایی که خواهرم یکم بی حیا و پررو هست مجبور کرد مارو که همه چیز رو قبول کنیم.
الان دو ماهه و نیمه که صیغه هستن و خدا شاهده که از فردای صیغه نامزد خواهرم اومد خونه بابام اینا و کنگر خورد لنگر انداخت. یعنی جوری شده که از سرکار مستقیم میاد خونه مامانم اینا تا فردا صبحش که باز بره سرکار. بابام به خاطر کارش اکثر اوقات نیست و مامانمم هم بعضی اوقات میره پیشش که تنها نباشه. این نامزد خواهرمم قشنگ از فرصت استفاده میکنه و انگار که اونجا خونه دربستی خودشه میاد لنگر میندازه. تازه به اینم رضایت نمیده فقط.ما تو روستای پدریم یه ویلا داریم که بابام اونجا ساکنه به خاطر کارش. تو این دو ماه یک بار نشد اخر هفته اینا نرن اونجا. یعنی جوری شده که پدرمادرم نه اینجا آسایش دارن از دست اونا نه اونجا.😢
بدبختی اینه که خواهرمم باهاش همراهه و هرچی بهش میگیم میگه خب پس ما کی همدیگه رو ببینیم و با پررویی تمام جواب میده. به مامانم میگم چرا بهش چیزی نمیگی میگه روم نمیشه و میترسم باعث جدایی اینا بشم و بعدا تو زندگیشون سر همین دعوا کند و همه چی سر من خراب بشه و...
حالا اینا بماند. مشکل من سر اینه که شوهرم از اون روزی که این اقا رو دید ازش خوشش نیومد. وقتی هم این پررو بازی هاش رو دید بیشتر ازش بدش اومد. حالا هم دائما داره زیر گوش من غر غر میکنه که این چه وضعشه چرا اینا عقد نمیکنن چرا انقدر خونه مادرت اینا پلاس میشدن چرا انقدر پررو هستن چرا پدر مادرت انقدر بی عار و بی خیالن چرا نمیندازنش بیرون و... یعنی به مرحله ای رسیدم که به مرگ راضی شدم از دستش. انقدر که هر روز خدا غرغر میکنه و فحش میده😭 هرچی میگم من چیکارم اخه به من چه باز میگه تو باید به پدر مادرت بگی. بخدا داره دیوونم میکنه. جدیدا اجازه نمیده برم خونه پدر مادرم میگه فقط در صورتی میذارم بری که نامزد ابجیت نباشه. آبجیم هم انقدددر پررو هست که راضی نمیشه دو روز نیان اونجا. هفته پیش با هزار بدبختی همسرم اجازه داد برم پیش پدر مادرم. خودشم موند خونه. پا شدم رفتم روستای پدرم که دو روز اسایش داشته باشم با اینکه مامانم به خواهرم گفته بود که نیان بازم دیدم پا شدن اومدن. همسرم از قبل گفته بود اگه اومدن راضی نیستم بمونی و باید با داداشت برگردی ولی از اونجایی که داداشمم یکی شده مثل خواهرم راضی نشد منو برگردونه و من با یه بچه سه ساله پا شدم با ماشین های راه برگشتم خونه. هنوزم به همسرم هیچی راجع به اینکه آبجیم اینا اومدن و مجبور شدم با ماشین غریبه برگردم نگفتم چون میدونم اگه بگم شر به پا میشه.
بخدا دیگه خسته شدم از این وضعیت همسرم ول کن نیست و دائما داره غر میزنه که چرا پدر مادرت هیچکاری نمیکنن اون از اونجا بره. پدر مادرمم هیچ کاری نمیکنن که نامزد ابجیم گورشو گم کنه. بس که پسره زبون بازه و همه رو خر میکنه.
شما بگید چیکار کنم. دارم له میشم این وسط.